محاسبه
سؤال از خود
گفتم با فرمانده تان کار دارم.
گفت الآن ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کند.
رفتم پشت در اتاقش در زدم. گفت کیه؟
گفتم: مصطفی منم.
گفت: بیا تو.
سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ، خیس اشک، رنگش پریده بود.
نگران شدم. گفتم: چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. دانه های تسبیح را یکی یکی لای انگشت هایش رد می کرد. گفت:یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته ام. برمی گردم کارهایم را نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.
(شهید مصطفی ردانی پور/ یادگاران ۸، ص۲۲)
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط زهره رستمي در 1396/05/26 ساعت 07:40:25 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید