کلید واژه: "خاطره"

محاسبه

سؤال از خود گفتم با فرمانده تان کار دارم. گفت الآن ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کند. رفتم پشت در اتاقش در زدم. گفت کیه؟ گفتم: مصطفی منم. گفت: بیا تو. سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ، خیس اشک، رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم: چی شده مصطفی؟ خبری… بیشتر »